گفـت با ســرگشتهای در کوه و دشـت
تک درختـی خستــــه از اندوه دشت
ای نشستـه در پنــــاه سایـــهام خستـــهای دشـــت را مـن دایهام
در پناه من تو را آرامـــــش است و زغـــم طوفان تـو را آسـایش است
گر بمیـرم من جهانـی مــرده است گرچــه گویی بیزبانی مـــرده است
آب را مـن در زمیــن جوشان کنـم خـاک را من بـر زمیـن پر جـان کنـم
گفت با او تـک درخـت سبـز و پـاک بـرگ سبـزی هست مـرگ آب و خـاک
هر که کشت انـدر بیابان یـک نهـال بــاد او را شـــــادی دل بـیزوال
این درختـانند همچــون خاکیــان دسـتها برکــردهاند از خاکــــدان
بـا زبان سبــــز و بـا دسـت دراز از ضمیــر خـــاک مـیگوینــد راز
سـوی خلقان صـد اشــارت میکنند آن که گـوش هستش عبـادت میکـنند
تیـــزگـوشان راز ایشــان بشنوند غـافـــلان آواز ایشــان نشنـونـد
از ازل خالــــق چو ایـن بنیاد کرد از درختــان ملک جــان آباد کــرد
از درختان چشمه میجوشـد ز خـاک از درختــان لالـه گردد سینـه چـاک
ای که میبینی جهــــان را برمدار
شـد جهـان از سبـزه زاران برقـرار